گاه گاهی به خیال دم من مییاید
که اگر زنده گی در سایهء زلفان تو بود
میتوانسنم شاید
درد و اندوه و غم زنده گی را
با دو چشم تو فزاموش کنم
که نشد
و چنین شد که دنیای من از تو خالی
نه تو هستی نه غم یافتنت
زنده گی میگذرد
و چنین میگذرد
که نیم محتاجی
حس دلسوزی کس
نه رهی
نه سراغی نوری
و نه سر منزل مقصود
زنده گی میگذرد
در دل تاریکی
من در این تاریکی
تا ابد خواهم ماند