منم که سايهٔ من فرش بوريای من است
خرابه های جهان جملگی سرای من است
مپرس از سر و برگ من غريب دگر
که بينوايی شام و سحر نوای من است
به پيری هم ز سر من هوای يار نرفت
خيال قد رسايش کنون عصای من است
نشد به هيچ شفاخانهٔ علاج پذير
جهانيان خجل از درد بی دوای من است
بکُش مرا که ديت از تو کس نمی خواهد
نگاه گوشهٔ چشم تو خونبهای من است
گرفت سرمهٔ چشمم گلوی من آخر
به جرم آنکه جهانی پر از صدای من است
به کوهسار از آن ناله ام شود شيرين
که روح زندۀ فرهاد آشنای من است