نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات






مهربانی را اگر قسمت کنیم من یقین دارم به ما هم میرسد ، آدمی گر ایستد بر بام عشق دستهایش تا خدا هم میرسد .

[+] نوشته شده توسط نجیب الله اوزبیک کریمی فاریابی در 21:49 | |







میدانم

با اينکه مي دانم دوست داشتن گناه است دوستت دارم
با اينکه مي دانم پرستش کار کافر است مي پرستمت
با اينکه مي دانم آخر عشق رسوايي است عاشقت مي شوم
پس گناهکارم ، کافرم ، رسوايم ولي همچنان دوستت دارم

[+] نوشته شده توسط نجیب الله اوزبیک کریمی فاریابی در 21:47 | |







هر دلی

هر دلی که ازعشقت داغ الفتی دارد
بر سر از خیال تو تاج عزت دارد
حال خود چه بنوسم با تو از جدایی ها
یاد قدو بالایت صد قیامتی دارد
شیوه تغافل را اهل ذوق میداند
تیغ ابروی خوبان یک اشارتی دارد
هر کس که عاشق شد روزخوش چسان بیند
یکدم از جگرخونی که فراغتی دارد

[+] نوشته شده توسط نجیب الله اوزبیک کریمی فاریابی در 11:56 | |







باران

باید باران شداین زخم دیگر مرحمی ندارد پشت درهای بسته نمیتوان ازاد بودبالهای شکسته قدرت پرواز ندارند قلمی شکسته نای نوشتن نداردقلبی مجروح دیگر جایی نداردساز شکسته دیگر اوازی نداردوقتی حسها بمیرندباید پشت کرد به همه دنیابر نمیگردد انچه رفته باید گم گشت در سجاده عشق باید چون باران بود چون برف شدباید پاک گشت باید اب شد باید غرق شد چون دریا شد باید........

[+] نوشته شده توسط نجیب الله اوزبیک کریمی فاریابی در 11:26 | |







عش....

اگر عاشق شدی این را بدان
لیلی بد اخلاق است ولی مجنون هم صابر هم بردبارهم در عشق خلاق است اگر مجنون برای دیدین لیلی بیاید خانه در بسته است ولی چون عاشق و دیوانه است درب دلش باز است
اگر دیدی که لیلی دست رَدبر سوی مجنون زد مکن مَنعش که او هم عاشق است اماچون میباشد او لیلی بدان که طبع او ناز است اگر مجنون برای دیدن لیلی نشست نوبت تماشائیست که در این انتظار لیلی ز مجنون بیشتر گریان و نالان است اگردید که نذری میدهد لیلی چه غوغائیست ولی پرتاپ ظرف نذری مجنون بدان ان هم سبب ساز استدر این وادی عشق لیلی و مجنون حکایتهاست اگردرکی نباشد کس نمیداندکه لیل اخرش زن بوده یا مرد است.......



[+] نوشته شده توسط نجیب الله اوزبیک کریمی فاریابی در 11:22 | |







رویاهایم

با رویاهایم میگریمدامن شب را گرفتم با رویاهایم پر کشیدم باز گشتم به دیار جوانی....به زندگی...در کنار رودی کوچک...جنگلی که چون اهویی رمیده بودم..اه باز گردانید مرا ...........باز گردانید............از نو بازگردانم ...ان زندگی را برایم باز نمایان حسی به من میگوید.......... دوباره جوان خواهی شد!!!!!!انگاه که ،خاطرات گذشته و ارزوهای دست نایافته ات را مرور کنی!!!جوان خواهی شد ...جوان خواهی شد..افسوس.............افسوس ............که به خاطراتم میخندم !!!!وبا رویاهایم ،میگریم!!!!!!!
و....................
میسوزم ومیسازم ............
با زندگی سرد وتلخ اکنونم.



[+] نوشته شده توسط نجیب الله اوزبیک کریمی فاریابی در 5:31 | |







نگرانتم

نگران چشم به راهم لب این پنجره ها
همه شب تا به پگاهم لب این پنجره ها
کسی بود رفیق شب تنهایی من
بی تو هم صحبت ما هم لب این پنجره ها
افق خاطره خالیست ز پرواز خیال
پر شکسته است نگاهم لب این پنجره ها
ریخت شب بر در و دیوار حیاتم و نشست
سایه سردو سیاهم لب این پنجره ها
و نشسته است دلم در قفس ثانیه ها
پر اشکم پر آهم لب این پنجره ها

[+] نوشته شده توسط نجیب الله اوزبیک کریمی فاریابی در 20:39 | |







نمیدانم

نمی دانم که دانستى دلیل گریه هایم را

نمی دانم که حس کردى حضورت درسکوتم را

و می دانم که میدانى ز عاشق بودنت مستم

وجود ساده ات بوده که من اینگونه دل بستم

[+] نوشته شده توسط نجیب الله اوزبیک کریمی فاریابی در 20:38 | |







عشق

عشق تو همچون افقی بی انتهاست

قلب من خالی ز هر رنگ و ریاست

زندگی با آرزو ها روبروست

با تو بودن از برایم آرزوست

[+] نوشته شده توسط نجیب الله اوزبیک کریمی فاریابی در 20:36 | |







به منا سبت روز جهانی مادر



چشم مادر

مادر من فقط یک چشم داشت. من از او متنفر بودم … او همیشه مایه خجالت من بود!
او برای امرار معاش خانواده برای معلم‌ها و بچه های مکتبی غذا می‌پخت.
یک روز آمده بود، دم در مکتبم که مرا به خانه ببرد خیلی خجالت کشیدم. آخ او چطور توانست این کار رو بامن بکند؟
روز بعد یکی از همصنفی ‌ها مرامسخره کرد و گفت مادر تو فقط یک چشم داره! دلم میخواست یک طوری خودم رو گم و گور کنم. کاش مادرم یک طوری گم و گور میشد…
برایش گفتم اگه واقعا میخواهی مرا خوشحال کنی چرا نمیمیری؟
او هیچ جوابی نداد….
دلم میخواست از آن خانه بروم و دیگر هیچ کاری با او نداشته باشم!
سخت درس خواندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور رفتم، آنجا ازدواج کردم، برای خودم خانه خریدم، زن و بچه و زندگی داشتم …
از زندگی، بچه‌ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یک روز مادرم آمد به دیدن من.. او سالها مرا ندیده بود و همینطور نواسه هاش را..
وقتی ایستاده بود دم در بچه‌ها به او خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اوهم بی خبر! سرش داد زدم: چطور جرات کردی بیای به خانه من و بجه‌ها رو بترسونی؟ گم شو از اینجا! همین حالا! اون به آرامی‌جواب داد: اوه خیلی معذرت میخواهم مثل اینکه آدرس رو عوضی آمدم و بعد فوراً رفت و از نظر ناپدید شد.
یک روز یک دعوتنامه آمد در خانه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان یک مکتب ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم.
بعد از مراسم ، رفتم به آن کلبه قدیمی‌خودمان؛ البته فقط از روی کنجکاوی. همسایه‌ها گفتن که او مرده! اونها یک نامه به من دادند که مادرم از ایشان خواسته بود که اگر گذری داشتم برایم بدهند ...:
. ای عزیزترین پسرم : من همیشه به فکر توبودم مرا ببخش که به خانه ات آمدم و بچه های ترا ترساندم . شیندم میائی اینجا شاید من نتوانم تورا بیبینم زیرا دیگر توان بلند شدن را ندارم . وقتی داشتی بزرگ میشد باز اینکه دایم باعث خجالت توشدم خیلی متاسفم آه تو وقتی خیلی کوچک بودی . دریک حادثه یک چشمت را از دست دادی به عنوان مادر نمیتوانستم تحمل کنم و بیبینم که تو داری بزرگ میشوی با یک چشم بنا مال خودرا برای تو دادم . برایم افتخاربود که پسرم میتوانست با آن چشم به جای من دنیا جدید را بیبند
.باهمه عشق و علاقه من به تو
مادرت

[+] نوشته شده توسط نجیب الله اوزبیک کریمی فاریابی در 5:42 | |



صفحه قبل 1 ... 9 10 11 12 13 ... 35 صفحه بعد